ديوانه در اشعار پارسی
عاقل مباش تا غم ديوانگان خوري ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
شجاع كاشي
ز هشياران عالم هر كه را ديدم غمي دارد دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي دارد
زني بنام آقا بيگم
از براي امتحان چندي مرا ديوانه كن گر به از مجنون نباشم باز عاقل كن مرا
صائب تبریزی
كجا در بزم او جاي چو من ديوانهاي باشد مقام همچو من ديوانه اي ويرانه اي باشد
وحشي بافقي
حيلت رها كن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
مولوي
گرد باد بي سرانجامم كه از ديوانگي بر سر خود ريزم از حسرت غبار خويشتن
بهادر يگانه
باز اگر راحت جاني بود افسانه ي تست باز هم عقل، كسي رااست كه ديوانه ي تست
عماد خراساني
اي همچو پري از من ديوانه رميدي صد بار مرا ديده و گويي كه نديدي
هلالي جفتايي
يا رب آن سوز فكن در دل ديوانه ما كه كليم آيد و آتش برد از خانه ما
باقر خرده
تا سرزلف تو شد سلسله جنيان جنون كس نديدم به همه شهر كه ديوانه نبود
فروغي بسطامي
اگر سوداي ليلي بر سرت افتاده مجنون شو كه هر شهري به صحراي جنون دروازده دارد
مجذوب تبريزي
هوسي كردهام امروز كه ديوانه شوم دست دل گيرم و از خانه به ويرانه شوم
نشاط اصفهاني
كار جنون ما به تماشا كشيده است يعني تو هم بيا كه تماشاي ما كني
فروغي بسطامي
از بزم طرب باده گساران همه رفتند از كوي جنون سلسله داران همه رفتند
نه كوه كن بي سر و پا ماند نه مجنون ما با كه نشستيم كه ياران همه رفتند
غزالي شهدي
جايي نه كه گيرد دل ديوانه قراري ويران شود اين شهر كه ويرانه ندارد
مجمر اصفهاني
جنون را گر به عالم حاصلي بود به دست ما و مجنون هم دلي بود
قطره اصفهاني
اي عقل اگر ديوانه اي زنجير گيسويش نگر اي عشق اگر شوريدهاي در چشم جادويش نگر
بهادر يگانه
ديوانگي است چاره دل چون گرفته شد اين قفل با كليد دگر وا نمي شود
صائب تبریزی
اي خواجه كه روز و شب پي سيم و زري دنيا طلبانه هر طرف در به دري
گنجت به پسر رسد عذابش بر تو بالله كه ز ديوانه تو ديوانه تري
مهدي سهيلي
گر نمي چينم گل شادي خوشم با خار غم زآنكه من ديوانه ام گل را نمي دانم ز خار
بابا فغاني شيرازي
دلم ديوانه شد ديوانه شد ديوانه ديوانه دگر از خويشتن بيگانه ام بيگانه بيگانه
عماد خراساني
از سينه تنگم دل ديوانه گريزد ديوانه عجب نيست كه از خانه گريزد
دولتشاه قاجار
من از دل و دل از من ديوانه گريزان ديوانه نديديم ز ديوانه گريزد
دولتشاه قاجار
ياد آن شب كه به ديوانگيم قهقهه زد ريخت آن سلسله زلف چو بر شانه مرا
اطهري كرماني
كسي ديوانه باشد كز سر كويت رود جايي دل اينجا، دولت اينجا، مدعي اينجا، اميد اينجا
عالم شيرازي
با آنكه مي از شيشه به پيمانه نكردي در بزم، كسي نيست كه ديوانه نكردي
فروغي بسطامي
جنون را كارها باقي است با مشت غبار من كه بازي گاه طفلان مي شود خاك مزار من
حزين لاهيجي
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟ صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
مولوی