در حال بارگذاری...

وب سایت شخصی

وب سایت شخصی برای اطلاع رسانی

"چنین پدر و چنان پسر" چرا من شهید نمی شوم!؟

 

از اوتاد زمانه بود. پیرمردی بود در گوشه ای از شهر همدان که به شغل لحاف دوزی مشغول بود. اما از آن انسان هایی که یاد خدا را هیچ گاه فراموش نمی کنند.

حاج محمدرضا الطافی مقامات سیر و سلوک را یکی پس از دیگری طی کرد. بی آنکه به کسی حرفی زده باشد.

نقل است که عارف بزرگ جناب شیخ رجبعلی خیاط به دوستانش گفته بود: لحاف دوزی در شهر همدان است که مقامات معنوی را به خوبی آگاه است و ...

اما حاج محمدرضا هیچ ادعایی نداشت. مشغول کاسبی بود و از اینکه کسی او را بشناسد سخت آزرده می شد. لقمه حلال و ایمان این پدر فرزندانی را تربیت کرد که هر کدام اسوه ی فضیلت شدند. یکی از آن ها حسین بود. حسین اولین روز بهار سال 1338 در همدان به دنیا آمد. کمالات معنوی را نزد پدر طی کرد.. روز به روز ایمان و معنویت حسین بیشتر از قبل می شد. با شروع جنگ راهی مناطق عملیاتی شد و به جمع رزمندگان انصارالحسین(ع) پیوست. در این راه با برادرانش همراه بود.

حاج محمدرضا درباره حسین می گوید: سال 1365 پسرم ازدواج کرد که حاصل این زندگی یک دختر بود. خرداد سال 1366 بود که به مرخصی آمد. روز جمعه با هم صحبت می کردیم. حسین عکسی را از جیب خود بیرون آورد و به من داد و گفت: برای حجله ام استفاده کنید. من این بار که به جبهه بروم برنمی گردم!

بعد ادامه داد: چون مادر ناراحتی اعصاب دارد به او چیزی نگفتم. اما شما که الحمدالله ایمان قوی تری دارید بدانید که من به زودی به دوستان شهیدم ملحق خواهم شد!

صبح شنبه از همه ی ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد. معلوم بود که این آخرین خداحافظی حسین است. هفته ی بعد با من تماس گرفت.

با ناراحتی پرسید: «پدر، چرا من شهید نمی شوم!؟»

گفتم: «یعنی چه؟ مگر قرار است همه ی رزمندگان شهید شوند!؟»

اما حسین با ناراحتی خاصی گفت: «من شهادتم دیر شده! برایم دعا کن.»

من هم قبول کردم.

همان شب بود که در عالم رویا دیدم حسین غرق خون روی زمین افتاده! بعد دیدم مهمان های زیادی به خانه ی ما آمده اند. یقین پیدا کردم دعایم مستجاب شده و پسرم به آرزویش رسیده.

روز بعد داخل مغازه مشغول بودم که یکی از بستگان به دیدنم آمد. همین طور که مشغول لحاف دوزی بودم پرسیدم: «چه شده؟»

گفت: «هیچی، آمدم به شما سر بزنم.»

گفتم: «نه، شما آمدی خبر شهادت حسین را بدهی!»

با تعجب گفت از: «از کجا می دانید؟!»

روز بعد پیکر حسین را آوردند. حسین در آخرین روز بهار 1366 در جبهه ی بانه به شهادت رسیده بود.

پسر دیگرم در لحظه ی شهادت بالای سرش بود. می گفت: حسین در لحظه شهادت سه بار فریاد زد: یا ابوالفضل(ع) و بعد به مولایش ملحق شد.

مدتی بعد در عالم خواب حسین را دیدم. خیلی شاد و سرحال بود. گفتم: «چه خبر، خیلی سرحالی؟» گفت: «من تازه زنده شدم.» بعد هم کلی با هم صحبت کردیم. از برزخ و از جمع شهدا مطالب خوبی به من گفت.

بعد پرسیدم: «حسین، چه شد که موقع شهادت یاد حضرت عباس(ع) افتادی؟» گفت: «لحظه شهادتم پرچم سبز و زیبایی را دیدم که آسمان را پوشانده بود.» فهمیدم علم یا پرچم حضرت عباس(ع) است. لذا فریاد زدم یا ابوالفضل(ع) بار دوم که مولا را صدا کردم آقا به سوی من آمد. سومین بار که صدایشان کردم، دست مرا گرفتند و در لحظه ی آخر کنارم بودند. من در حضور قمر بنی هاشم(ع) سفر آخرت را آغاز کردم...

... پسرم را در آغوش گرفتم. گفت: «پدر، دلم برای شما تنگ شده بود.»

بعد هم مثل کبوتری آرام و سبک بال به آسمان رفت. و من از خواب بیدار شدم.

حاج محمدرضا، این پیرمرد نورانی و این عارف وارسته، در سال 1390 به دیدار پسرش شتافت و آسمانی شد.

شهید حسین الطافی

 

منبع: تا شهدا

جدید ترین اخبار و اطلاعیه ها

GNU General Public License version 2 or laterZarineh